سلام دیروز شنبه بود...
قرار بود هفته ی دیگه بریم پیست واسه برف بازی اما به خاطر مراسم ما یک کم زود تر شد...یعنی دیروزفتیم...
جاتون خالی...
من عاشق برف هستم...
سحر بیدار شدیم و بعد از نماز حرکت کردیم...اخه میخواستیم صبحونه رو اونجا بخوریم... یکی از دوستای محمد توی جاده کافه داره...خیلی دنج هست. هم من و هم همه ی دوتام اونجا رو دوست دارن... یه جورایی شده پاتوق زمستونی. اکثرا میریم اونجا..اسمش هم هست سیاه و سپید.
خلاصه همه با هم حرکت کردیم این دفعه فقط دو تا ماشین بودیم..چون 8 نفر بیشتر نبودیم.. ماشین محمد واسه سرویس تعمیرگاه بود مجبور شدیم با ماشین من بریم. مینا و سارینا با ما امدن و علیرضا و ارش و حمیدرضا و سارا (خانوم حمیدرضا) با ماشین ارش اومدن. توی راه این آرش و علیرضا کلی مسخره بازی در آوردن مانیا(فرشته )هم که خوش خنده... تا اونجا خندیدم..
دیگه آخری بس که خندیدم اشکم هم میامد همراه خنده ام...
بلاخره بعد از کلی شفت بازی های علیرضا و آرش بلاخره رسیدیم..و
از همون اول من اسکی ها رو از صندوق اوردم و به بچه ها دادم و شروع کردیم به بازی ...آرش محمدرضا رو خیلی اذیت میکرد دو سه بار از عقب بی هوا هولش داد که بخوره زمین اما من گرفتمش اخه همه اش کنار هم بودیم این آرش حسود نیتونست ببینه که ما باهمیم..
منم نامردی نکردم با چوب اسکیم زدم به کمرش از درد به خودش میپیچید ولی نمیخواست کم بیاره اومد طرف ما سارینا هولش داد خورد زمین... کلی بهش خندیدیم.بعدش یه کم با برف هم دیگه رو زدیم ... عین بچه ها برف بازی میکردیم آخه بس که گرمسار برف ندیدیم واسمون عقده شده برف فراوون.
تازه آدم برفی هم درست کردیم... باهاش کلی عکس گرفتیم..
لازم به ذکره که همه ی ما فردا امتحان برنامه نویسی داریم و هیچی نخوندیم..موندم به استادم چی بگم... آخه مثلا ما جزء دانشجوهای خوبش هستیم و روی ما حساب دیگه ای باز میکنه...
خداکمکمون کنه لو نریم ومده بودیم تفریح..
خلاصه تا بعد از ظهر رو بازی کردیم و گفتیمو خندیدیم بعد از ظهر هم راهی دار خودمون شدیم...
به پیشنهاد محمد شام رو هم باهم (منو محمد) با هم خوردیم و بعد رسوندمش جلوی خونشون و خودم هم رفتم خونه ی خودمون ...
بای تا بعد..
نظرات شما عزیزان:
|